معنی نیش زدن عقرب

فرهنگ فارسی هوشیار

نیش زدن

(مصدر) نیش خود را وارد کردن: (مار او را نیش زد. ))، کنایه توهین آمیز گفتن زخم زبان زدن: ((حاجی همه چیز را میتوانست تحمل کند مگر زخم زبان و نیشهایی که زنش باز میزد))

فرهنگ معین

نیش زدن

گزیدن، کنایه از: زخم زبان زدن، طعنه زدن. [خوانش: (زَ دَ) (مص ل.)]


عقرب

کژدم، جمع عقارب، نام صورتی فلکی در نیم کره جنوبی آسمان و نام هشتمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود، آبان ماه در این برج قرار می گیرد. [خوانش: (عَ قْ رَ) [ع.] (اِ.)]

فارسی به ایتالیایی

نیش زدن

pungere

stuzzicare

فارسی به عربی

نیش زدن

عضه، لدغه

لغت نامه دهخدا

نیش

نیش. (اِ) مبضغ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). افزاری بود به صورت نیش که بدان رگ گشایند. (انجمن آرا). نیشتر. نشتر. تیغ. مفصد. مشرط. (یادداشت مؤلف):
گفت فردانیش آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
به دیدارش هرکس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی.
فرخی.
نیش بگرفت و گفت عز علیک
اینچنین دست را که یارد خست.
عنصری.
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
به نیش از سقبه آن ناسور یک هفته بر دارم.
سوزنی.
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی.
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست.
خاقانی.
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم.
خاقانی.
نیشی بداده بود زهرآلود تا سلطان را بدان فصد کند. (راحهالصدور).
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
ترسم ای فصاد اگر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی.
مولوی.
طفل می ترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام.
مولوی.
عاقبت درد دل به جان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.
سعدی.
مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش.
سعدی.
|| آلت زهر ریختن کژدم و زنبور و امثالها. (سروری). سوزن گونه ای که بر دم زنبور و کژدم و بیشتر گزندگان است زدن را و زهر ریختن را. حمه. ابره. (یادداشت مؤلف):
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
یکی چون مرغ پرنده ولیکن پرش اندیشه
یکی ماننده ٔ کژدم ولیکن نیش او در فم.
ناصرخسرو.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش و زهراست و گه نوش و شکّر.
ناصرخسرو.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
به زنبوره ٔ تیر زنبورنیش
شده آهن و سنگ را روی ریش.
نظامی.
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل.
مولوی.
من خود از کیدعدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته ست
نوش می خواهی هلا گر پای داری نیش را.
سعدی.
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش.
اوحدی.
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
|| زهر. (سروری) (برهان قاطع) (انجمن آرا).مقابل نوش. (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || کنایه ٔ توهین آمیز. تعریض اهانت آمیز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش زدن در سطور ذیل شود. || نوک و تیزی سر خنجر و کارد. (انجمن آرا). تیزی سر هر چیز را گویند همچو نیش کارد و خنجر. (برهان قاطع). نوک تیز خنجر و شمشیر و جز آن:
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
|| نوک باریک و تنک چیزی مانند نیش قلم. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود. || سُک. چوب نوک تیز یا چوبی که بر نوک سیخی از آهن است راندن ستور را. (یادداشت مؤلف).سیخ. سیخونک:
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم نیش.
لبیبی.
بی جرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خر از نیش ز من ترسانی.
فرخی.
|| دندان دراز نوک دار که به هر دو جانب دهان سباع و خوک و غیره باشد. (غیاث اللغات). آزم. ناب. یشک. دندان تیز. (یادداشت مؤلف). هر یک از چهار دندان نوک تیز جلو دهان دو عدد در بالا و دو عدد در پائین. ناب. ضرس الکلب. دندان بادام شکن. (فرهنگ فارسی معین):
هرکه او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او تا کار او یک جا کند.
منوچهری.
بانگ او کوه بلرزاندچون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
|| در تداول، توسعاً به معنی دهان است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش باز کردن و نیش باز شدن در ترکیبات نیش در سطور بعد شود. || نشان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علامت. (ناظم الاطباء). || علم و رایت. (ناظم الاطباء). || نوعی خرما که آن را خرمای ابوجهل گویند. (از برهان). || توسعاً به معنی نیش زدن هم آمده است:
نیش عقرب نه ازره کین است
اقتضای طبیعتش این است.
سعدی.
محرم کیشم نئی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نئی ز نیشم بگذر.
قاآنی.
- به نیش زدن،نیش زدن:
من خوداز کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
- به نیش کشیدن، به دندان کندن گوشت نیم پخته از استخوان و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
- || بدندان گرفتن. در تحقیر و مزاح در مورد کسی که شخصی یا چیز مطلوب خود را بردارد و با خود برد گویند: به نیش کشید و برد، در مقام تشبیه به گربه که بچه اش را به دندان گیرد و جابجا کند.
- به نیش گرفتن، نیش زدن. گزیدن:
بشد مرد دانا پی کار خویش
گرفتند یک روز [زنبوران] زن را به نیش.
سعدی.
- نیش باز کردن، خنده ای خنک و بی مزه و نادلنشین کردن.
- نیش باز شدن، خندان شدن. از خوشحالی خنده کردن. لبان کسی تا بناگوش بازشدن. فراخ خندیدن به نشانه ٔ خوشحالی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).
- نیش خوردن،گزیده شدن. به نیش آزرده گشتن:
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
به نیشی که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان سعدی).
- نیش زدن، به نیشتر زدن:
سنان جور بر دل ریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش.
نظامی.
نه نیشی می زند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم.
سعدی.
شعر خون بار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
- || گزیدن.با نیش آزردن چنانکه زنبور و عقرب. با نیش زهر در تن فروکردن چنانکه زنبور. (یادداشت مؤلف):
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.
نظامی.
نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.
نظامی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند گر طلب نوش کنی.
سعدی.
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل می زند چون کژدمی.
سعدی.
- || سر برآوردن. دمیدن. اندکی روییدن چیزی، چون نیش زدن سبزه از خاک، یا نیش زدن شکوفه از شاخ یا نیش زدن دندان از لثه. (از یادداشت های مؤلف).
- || به کنایت ها کسی را آزردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیش زبان زدن شود.
- نیش شکستن در دل، تحمل طعن کردن:
نوش دادم به کسان نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند.
صائب (از آنندراج).
- نیش فروبردن، نشتر زدن. نیش زدن:
جزع تو در دل هزار نیش فروبرد
لعل تو جان را هزار کار برآورد.
خاقانی.
- نیش فروزدن، نیش زدن:
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هرآنگه که نیشی به مردم فروزد.
خاقانی.
- امثال:
نوش خواهی نیش می باید چشید.


عقرب

عقرب. [ع َ رَ] (ع اِ) کژدم. (منتهی الارب) (دهار). جانورکی است از هوام، زهردار و انواع آن بسیار است. کنیه ٔ وی ام عِریَط و ام ساهره است. عقرب بر نر و ماده ٔ آن اطلاق میشود ولی غالباً در ماده بکار میرود و نر آن را عقربان گویند. و ماده را نیز گاهی عقربه نامند. (از اقرب الموارد). به عربی اسم کژدم، و آن شیّاله و جرّاره و الوان می باشد، و آنچه در حین حرکت دنباله را بلند دارد شیاله نامند و آنچه دنباله را کشدجراره، و او از شیاله کوچکتر می باشد. و زبون ترین اقسام او سیاه و پردار است، و بهترین او در مداوا زرد شیاله است. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). به پارسی کژدم خوانند و به یونانی سقرنیوس. بهترین وی نر بود و نشانه ٔ نر آن بود که ضعیف و لاغر بود و نیش وی سطبر بود، وماده ٔ وی فربه و بزرگ بود و نیش وی باریک بود. (از اختیارات بدیعی). به پارسی کژدم را گویند و هندوی پنچهو گوید. (از تذکره ٔ ضریر انطاکی). کژدم. کزدم. کج دم. دم کژ. شبوه. دم کج. رُشک. (لغت محلی شوشتر). ابوفصعل. ام فصعل. ام ساهره. ام العریط. ام عسان. عتاق الارض. ابونمیله. ابوعنجل. (مرصع). ج، عَقارب. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به کژدم شود:
گرینده بر تو جانوران تا بحد آنک
عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته.
خاقانی.
این دو صادق، خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند.
خاقانی.
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر.
خاقانی.
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای دشمنان ما ز عقرب سوی میزان آی.
سعدی.
- رقعه ٔ عقرب، یا رقیه ٔ عقرب، رقعه ٔ کژدم. رقعه ای که مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه می نوشتند. رجوع به رقعه ٔ کژدم در ترکیبات رقعه شود.
- عقرب پریشان، برقعی که خانمها بر روی اندازند. (ناظم الاطباء).
- عقرب زلف، زلفی چون دم عقرب، شکسته:
عقرب زلف کجت با قمر قرین است
تا قمر درعقرب است کار ما همین است.
شیدا.
- عقرب مه دزد، کنایه از زلف که ماه رخسار خوبان را از نظرها در نقاب دارد:
عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر
داس سر سنبله در بصر انداخته.
خاقانی.
- امثال:
عقرب زده را کرفس دادن !
خاقانی.
نیش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است.
سعدی.
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
عقرب از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
در جهنم عقربی هست که از آن پناه به مار میبرند. (امثال و حکم دهخدا).
|| (اِخ) در اصطلاح نجومی برجی از بروج آسمان. (دهار). برجی است در آسمان که قمر درآن فرود آید. (از اقرب الموارد). نام برج هشتم از بروج آسمان، و آن به صورت کژدم است. (غیاث اللغات). یکی از دو خانه ٔ مریخ است، و خانه ٔ دیگر آن حمل است. (از مفاتیح العلوم). نام صورتی از صور بروج دوازده گانه ٔ فلکیه و آن برج هشتم است میان میزان و قوس، و اورا بیست ویک کوکب است وخارج از صورت سه کوکب است و از کواکب او قلب العقرب است از قدر اول. (جهان دانش). صورت و برج هشتمین از صور منطقهالبروج که میان میزان و قوس جای دارد، و مشکل از چهل وچهار ستاره می باشد. یکی از قدر اول (قلب العقرب) و اکلیل همچنانکه در میزان در این صورت قراردارد. و شوله نیز از ستاره های این صورت است. و بودن آفتاب در این برج به ماه آبان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
صورت عقرب و کژدمی است در میان آسمان، سر آن در مغرب و دم آن در مشرق و یکی از دو پایش در جنوب و دیگری در شمال است. «غفر» بر سر اوست، و دو «زبانی » که دو کفه ٔ میزان باشند، دو شاخک وی به حساب آیند. دو چشم او دو کوکب خفی است مابین آن و «اکلیل ». «اکلیل » بر صدر اوست، و «قلب » قلب او بشمار آید و «نیاط» قلب دو ستاره ٔ خفی هستند که قلب در وسط آنها است، و خود خارج از آنها به سوی شمال است، «شوله» دم اوست و ستارگانی که در کنار آن است، جبهه ٔ وی میباشد. و «ابره» و نوک او «لطخه » مستطیلی است بین شوله و «نعائم صادره». و در آن پنج منزل از منازل قمر است: غفر، زبانین، اکلیل، قلب، شوله. آشکارترین وقتی که صورت عقرب بنظر آید بر «انف » است هنگام غروب، و سه منزل از منازل قمر در آن است: اکلیل، قلب، شوله. (از صبح الاعشی ج 2 ص 154).
صورتی است از منطقهالبروج، واقع بین میزان و قوس. اطراف و حوالی عقرب از لحاظ وجود ستارگان خوشه ای و ستارگان ابری شکل مخصوصاً قابل مطالعه است. بر طبق افسانه های یونانی برج عقرب، عقربی بوده که جبار را از قوزک پا گزیده است. جبار صیاد آسمان بوده، که بعد از گزیده شدن مرده است. وقتی که صورت جبار در پاییز نمودار میشود برج عقرب ناپدید میگردد و موقعی که عقرب در اوایل تابستان طلوع می کند جبار قبلاً در زیر قرار گرفته است. بعد از برج عقرب ستون جنوبی کهکشان به چشم میخورد که پهلوی آن برج قوس قرار دارد. این برج از این لحاظ جالب توجه است که در نزدیکی آن دسته های فراوان ستاره های خوشه ای شکل و سحابی قرار گرفته است. اهمیت دیگر آن این است که به عقیده ٔ بعضی از ستاره شناسان زمین، کهکشان و منظومه ٔ شمسی جزو یکی از مجموعه های سحابی شکل اند که محور آن از پهلوی برج قوس میگذرد. مجموعه ٔ ستارگانی که برج قوس را نشان میدهند به شکل کفگیر وارونه ای است و همین علامت مشخص برج قوس است. (فرهنگ فارسی معین):
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ.
ابوطاهر.
گوشوارش به پناه خم زلف
خوشه در سایه ٔ عقرب چه خوش است.
خاقانی.
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری.
خاقانی.
تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او
کآنگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید.
خاقانی.
عقرب را برآسمان دل بسوخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 155).
فلک را قلب در عقرب دریده
اسد را دست برجبهت کشیده.
نظامی.
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده.
نظامی.
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود و بذل فردوسی.
نظامی.
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای دشمنان ما ز عقرب سوی میزان آی.
سعدی.
|| نام ماه هشتم از ماههای شمسی عرب، و آن ماه دوم خزان است مطابق آبان ماه فارسی و تشرین اول سریانی، و اکتبر فرانسوی. و عقرب سی روز است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ع اِ) به اصطلاح اکسیریان، اسم گوگرد است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || مجازاً به معنی منحوس. (غیاث اللغات). || دوالی است نعل را. (منتهی الارب). تسمه ای است برای نعل. (از اقرب الموارد). || دوال که بدان پاردم ستور با زین بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاردم بند. (دهار). || عقربه ٔ ساعت، و آن دو عدد است، عقرب الساعات و عقرب الدقائق. این نام را از جهت تشبیه بر آن گذارده اند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عقربه و عقربک شود. || نام نوعی منجنیق باستانی که با وی سنگهای گران افکندندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِخ) نام اسب عتبهبن رخصه است. (از منتهی الارب).

فرهنگ عمید

نیش

نوک هرچیز نوک‌تیز، مانندِ سوزن، خنجر، و نشتر،
(زیست‌شناسی) عضوی از بدن حشرات گزنده از قبیل عقرب، زنبور، و مار که زهر خود را به‌وسیلۀ آن داخل بدن انسان می‌کنند،
(زیست‌شناسی) چهار دندان نوک‌تیز جلوی دهان انسان، دو در بالا و دو در پایین، انیاب،
[عامیانه] دهان،
[مجاز] سخن گزنده،


عقرب

[جمع: عقارب] (زیست‌شناسی) جانوری بندپا با چنگال‌های قوی و نیشی سمّی در انتهای دُم، کژدم،
(نجوم) هشتمین صورت فلکی منطقهالبروج که در نیمکرۀ جنوبی قرار دارد،
هشتمین برج از برج‌های دوازده‌گانه، برابر با آبان، کژدم،

معادل ابجد

نیش زدن عقرب

793

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری